شاهزاده عشق پارت ۱
با اشاره چشم از کاگامی خواستم بلند شه...اونم بي هيچ حرف بلند شد و نشستم کنار الیا.دستمو دور شونش ح.ل.ق.ه کردم .سرشو گذاشته بود روي ميز و زار زار اشک ميريخت...دهنمو بردم نزديک گوشش و گفتم:«الیا اين امتحان اونقدر هم مهم نيست که تو داري براش گريه ميکني.....» _چي چي رو مهم نيست.....گفت تو معدل تاثير داره. _هنوز اول ساله جاي جبران هست... _واي مری تو که مثل من گ.ن.د نزدي پس حرف نزن. سرمو عقب اوردم سعي کردم ناراحت نشم....اروم سرشو بالا اورد تو چشماي قهوه اي تيرش که قرمز شده بود نگاه کردم و گفت:ببخشيد.... _برو با.با. همديگه رو ب.غ.ل کرديم و اون همانطور که دماغشو ميکش.يد بالا گفت:«مری...تو تاحالا تک اوردي...نياوردي نميدوني من چه دردي دارم»دستمو لاي موهاي قهوه ای پر پشتش کردم و گفتم:«دانشگاهه و تک اوردنش» _ديو. ونه. سرشو از روي شونم برداشت که در با يک حرکت باز شد و جولیکا و رز هم اومدند تو....با صداي بلند خوندند: و با خنده به طرف الیا اومدن.....و مشغول بهم ريختن موهاش شدن اونم با جيغ اعتراض ميکرد...... وقتي اون دوتا هم درکنار ما نشستند شديم 4 نفر روي يک نيمکت و نزديک بود من از اين طرف بيوفتم..... جولیکا:«بچه ها قراره امروز جیم بياد دنبالم...دوست دارم شماها هم ببينينش........سليقمو ببينين» رز با خنده گفت:«سليقه تو که معلومه ... جولیکا:«رز......» رز:نظر لطفته. من:«جولیکا.....يعني جدي پدر مادرت موافقن؟يعني ميخواي به اين زودي ع.رو.س شي؟»_نه به اين زودي زود....حالا نا.مز.د بشيم....بعد کنکور ديگه... رز:«اخر قضيه اشناييتونو برام تعريف نکردي» جولیکا:طولانيه يک وقت مناسب الان زنگ ميخوره.. رز:«پيچوندنت تو سادست» الیا:«پاشين بينم ل.ه شدم » رز:«بايد عادت کني به ل.ه شدن...دو روز ديگه ميري خونه شو.هر...مادر شو.هر مياد ميشينه روت حرف نبايد بزني» الیا:«حالا کسي نميخواد بره خونه شو.هر.» جولیکا با جيغ گفت:«چرا من ميخوام» ( جولیکا جان ع.زیز.م شما تو داستان اصلی اینجوری نبودی😐) جولیکا و رز از روي صندلي نيمکت بلند شدند و به نيمکت بغلي رفتن.منم رفتم روي نيمکت جلويي و کاگامی اومد کنار الیا. ميزه دوم ميشستم.....زنگ خورد و بقيه دانش اموزان وارد کلاس شدند......الکس کنارم مينشست..دختر خوبي بود ولي کمي تنبل. اون زنگ حساب داشتيم.....معلم مردي قد بلند بود که ع.ش.ق خيلي از بچه ها به خصوص رز شده بود.....هر وقت او وارد کلاس ميشد..هوش و حواس همه ميپريد.....با صداي هق هقه در همه درجاي خود نشستند وارد کلاس شد بدون نگاه به بچه ها به سمت ميزش رفت.کيفش را که مطمئن بودم چرم اصل هست رو روي ميز گذاشت و زير چشمي همه ي بچه ها رو نگاه کرد.و بيشتر از همه روي رز خيره موند..چشمم به ح.ل.ق.ش خورد که توي دستش برق ميزد....يک حلقه تقريبا ساده و شيک.يعني از.دو.اج کرده....پس چرا تا هفته پيش دستش نميکرد......نگاهم به سمت رز کشيده شد اونم انگار متوجه ح.ل.ق.ه شده بود چون اخماش رفت تو هم....قيافش بامزه شده بود.يکي از بچه ها از اخر کلاس داد زد و گفت:«اقا مبارک باشه شيرينيش کو» اينبار همه بچه ها چشمشون به دست اقاي ویولت خيره ماند و شروع کردن به دست زدن.... اقاي ویولت:بسه اينجا کلاس درسه نه مجلس ع.ق.د . يکي ديگه از بچه ها:اقا ما که مجلستون نبوديم بزارين اينجا خوش باشيم. اقاي ویولت ناگهان به سمت من چرخيد و گفتدوپن چنگ....برو مسئله هاي امتحان هفته پيش رو حل کن. _من ؟ _دوپن چنگ ديگه اي هم هست؟... _نه. _پس پاشو . برگه رو از توي کيفم کشيدم و بلند شدم لباسم رو صاف کردم و رفتم پاي تخته......ماژيک مشکي رو برداشتم و شروع کردم به حل مسائل.... *** با صداي زنگ ...صداي جيغ بچه ها هم رفت هوا...کيفمو برداشتم و رفتم سر ميز رز...قيافشو به حالت مسخره اي ناراحت کرده بود و گفت:«ديدي مری» (بچه ها این رز رز خودمون نیست .) _خجالت بکش دختر. الیا:«چه ح.ل.ق.ه ي خوشگلي داشت.» رز:ساکت شو. الیا:چپه شو. _بچه ها بياين ديگه...... الیا و رز و جولیکا همراه من به دم در رفتيم.... رز: ا داداشم امد...ديگه من برم. ادموند جلو اومد و بلند گفت:سلام.همگي سلام کرديم و رز سريع خداحافظي کردو رفت...الیا همراه ماشین خواهرش رفت و جولیکا هم منتظر جیم موند و منم پياده رفتم....هوا گرم بود و پياده روي ادمو کلافه ميکرد.کولمو انداختم روي دوشم و رفتم به خونه. مسافت خونه تا مدرسه کم بود ولي خيلي پيچ در پيچ بود... من مرینت هستم هستم...مرینت دوپن چنگ...دختري قد بلند و تقريبا خوش اندام....البته بقيه اينو ميگن ....صورت فوق معمولي دارم...دوتا چشم ابی نه خيلي بزرگ و نه خيلي کوچيک و دماغ و دهن متوسط...رنگمم که سفیده..نه خوشگلم نه زشت....از خودم راضيم.........وضع درسام...در اين 3 سال دبيرستان نمره زير 16 نداشتم......يک برادر دارم به اسم مارسل.....رسيدم به خونه...کليد رو کردم داخل قفل و وارد شدم....صداي دعو.اي مامان و بابا کل خونه رو برداشته بود....حياط بزرگ و با صفايي داشتيم....خاطرات کودکيم هم فراوون بود رفتم داخل خونه در اتاقشون بسته بود و صداي ج.ي.غ و د.ا.د مامان ميومد. مارسل هم نشسته بود روي مبل و درحال فوتبال نگاه کردن بود. _سلام. _سلام. _مگه امروز دانشگاه نداشتي. _حالش نبود. _به خدا اين ترم ميوفتي مارسل. _مهم نيست. _خجالت بکش. _فکر کن افتادم که چي؟ _مارسل حالت خوب نيست. رفتم داخل اتاقم جنگ اعصاب هنوز ادامه داشت...اتاق من کنار اتاق مامان اينا بود. مامان با داد:«امروزم شیرینی هارو سوزوندی این جوری پیش بره برشکست میشم. _ سابین..... فقط یه بار اشتباه کردما بیچارم کردی.