شاهزاده عشق پارت ۲
هرروز يا يک روز درميون اين ج.ن.گ برپابود ...و هميشه هم بابا کنار ميومد.تازگي ها توقعات مامان داشت زياد ميشد و بابا از پسش برنميومد...مارسل هم به مامان رفته بود کارنميکرد و چیز خوب ميخواست.. لباسامو در اوردم و يک لباس راحتي پوشيدم که تلفن خونه زنگ خورد با اين سر و صداها ...هيچکس صداي تلفن رو نميشنيد...از زير لباسام لباس پيداش کردم..شماره خونه مامان بزرگ بود. _سلام _سلام مرینت جان خوبي ؟ _مرسي..شما خوبين؟عمو خوبن؟ _خوبن ...مارسل خوبه؟مامان خوبه؟بابا خوبه؟ _اره همه خوبن... _سر نميزني به ما ديگه._مدرسه ها شروع شده و درس ومشق نميزاره. اخ.ه خ_ی_ل_ی تو تا_ب_س_تو_ن ميو_مدين. _مامان بزرگ... ميدونيد که دليلشو... مامان بزرگ(همون جینا) اهي بلند کشيد و گفت:امشب يک سر بياين اينجا... _براي چي؟ _خونه مادربزرگ رفتن هم سوال داره. _نه ..منظورم اينه کسي هم اونجاست. _همين خودموني ها. _مامان بزرگ ميدوني که مامان من ز.ن عمو رو ببينه عص.بي ميشه. _وقتي بفهمه کي داره مياد عص.بي نميشه. _کي مگه قراره بياد. _ديگه من برم کارامو بکنم.شب ساعت 9 منتظرتونم. _خداحافظ . _خداحافظ.يعني کي قرار بود بياد....سر و صداها قطع شد....از اتاق رفتم بيرون مامان با خوشحالي در حال سرخ کردن گوشت ها بود باباهم روي مبل کنار مارسل نشسته بود. _سلام بابا. _سلام عز.يز.م. مامان:کي اومدي ؟ _سلام.نيم ساعتي ميشه. _پس بيا کمک غذا درست کن _چشم. با اينکه از خستگي داشتم مي.م.رد.م رفتم داخل اشپزخونه و مشغول درست کردن سالاد شدم بعدشم بقيه غذا رو درست کردم و سفره رو چیدم.همه نشستن دور میز. من:مامان بزرگ زنگ زد و گفت امشب بريم خونشون مامان:ديشب خونشون بوديم که. با اينکه مامان از خونواده ي بابا ب.د.ش ميومد ولي مامان بزرگ استثنا بود و عا*ش*ق*ش بود. بابا:ميگفتي هر شب که زحمت نميديم. من:گفتن همه خودموني ها هم ميان. _اگه اون ز.ن عموت باشه نمیام بابا:سابین.! من:مامان بزرگ گفت يک کسي هست که اگه بفهمين کيه حتما مياين. مامان:کي؟ من:نميدونم.بعد از تموم شدن غذا ظرف ها رو بردم توي اشپزخونه و مشغول شستن شدم.بقيه هم رفتن خوابيدن بعد از تموم شدن ظرفهابه اتاقم رفتم و شروع کردم به درس خوندن.اولين هفته از ماه ابان بود.....درس ها سنگين نشده بود ولي بايد از همين اول شروع ميکردم تا ساعت 6 درس خوندم و بعدش هم رفتم حموم...ساعت 7 و نيم بود که مامان گفت حاضرشم..... لباس خاکستريم رو همراه شلوار مشکيم پوشیدم و رفتم دم در مشغول پوشيدن کفش هام شدم ... مارسل هم اومد کنارم نشست و مشغول کفش پوشيدن شد. _چرا کتوني ميپوشي.؟_ميخوام برم فوتبال. _مگه خونه مامان بزرگ نمياي؟ _نه . _حتي اگه لیا باشه؟ _اونا که نميان. _شايد اومدن. مارسل دست از بستن بندهاي کفشش کشيد و گفت:بگوج.و.ن من؟ _چرا ق.س.م بخورم... مارسل کفشاشو دراورد و انداخت اونطرف و کفشایی که خیلی دو.ی.تش داشت رو در اورد از کارش خندم گرفت وقتي خندمو ديد اونم خنديد و لپمو کشيد و گفت:خیلی خوبی. _من يا لیا؟ از جا بلند شدم...و رفتم لب حوض نشستم اونم دنبالم اومد ولبه پله نشست و باداد گفت:بيا مامان ديگه. (وای خدا که تو چقدر خوبی مارسل_اه تو اون داستان همش با من بودی الان مارسل؟ _حسود😐💔) .از نظر مالي وضعمون بد نبود ولي مامان هميشه سعي داشت بگه ما خيلي با ک.لاس.يم.با صداي بوق ماشين از لب حوض بلند شدم و رفتم سمت در ...درو باز کردم که چشمم به ماشینمون خورد...نورش افتاده روي صورتم.دستمو جلوي چشمم گرفتم و رفتم سمت ماشين درو باز کردم و گفتم:سلام . _سلام .بازم دير اومدم؟ _نه...خيلي هم به موقع اومدين. _اميدوارم نظر مامانتم همين باشه. لبخندي به بابا زدم و همون موقع مامان سوار شد.کيفشو گذاشت روي پاش و گفت:اين نورتو خاموش کن چشمم ک.ور شد.