💕وبلاگ مرینت💕

💕وبلاگ مرینت💕

🌺سلام کیوتا به دنیای میراکلس خوش اومدید🌺 💜 اینجا کلی پست کیوت و بامزه از میراکلس داریم💜

شاهزاده عشق پارت ۳

شاهزاده عشق پارت ۳

LISA LISA LISA · 1402/01/08 17:19 ·

بابا:اگه خاموش ميکردم که جلوي پاتونو نميديدن. مارسل سوار شد و رفتيم به طرف خونه مامان بزرگ.(بجای مامان بزرگ میگم جینا از این به بعد) خونه مامان بزرگ جینا نزدیک برج ایفل بود...و از خونه ما تا اونجا خيلي راه بود......45 دقيقه اي تو راه بوديم و غر غرهاي مامان رو تحمل کرديم تا رسيديم.بابا ماشينو يک کوچه عقب تر پارک کرد و پياده رفتيم به سمت خونشون. مامان با ديدن ماشين عمو اينا ف.ح.شي به انها داد واخماش رفت (😂)توهم و زنگ زديم....مامان بزرگ تند درو باز کرد و رفتيم داخل.....عمو اينو واسه ي مامان بزرگ خريده بود چون هم مامان بزرگ جینا راحت باشه هم نزديک برج ایفل...طبقه اول بود و ماهم از اسانسور استفاده نميکرديم... مامان به در زد و وارد شديم....صداي همهمه خبر از جمعيت زيادي که داخل بودند ميکرد..خوبه جینا گفت خودموني ها...اول که مامان بزرگ دم در ايستاده بود.....يکي از عادت هاي خوبشون اين بود که مهمون ميومد چه غريبه چه اشنا ميومدن دم در..بابا رفت داخل.. .. .کنار مامان بزرگ عمو جیم ايستاده بود.....قد بلندي داشت ....قيافه جالبي نداشت ولي مثل بابا اخلاقش عالي بود. عمه:چه بزرگ شدي تو اين 2 هفته که نبودم. _ ...خوش گذشت عمه؟ _جاي شما خالي. در کنار عمه ادموند همسرش ايستاده بود...دکتر بود... .اه اه...با سر جواب سلاممو داد ..کنار ادموند بد اخلاق عمو دنیس ايستاده بود...30 سالش بود ولي هنوز ازد.و.اج نکرده بود...يک رستوران بزرگ توي شانزلیزه داشت که هميشه ما رو مجاني مهمون ميکرد. .کنار عمو ...لیا ايستاده بود قبل اينکه لیا رو ب.غ.ل کنم.نگاهم به سمت مارسل چرخيد که جلوتر بود و داشت با بقيه سلام ميکرد..لپ.ا.ش گل افتاده بود ... _سلام مری . دوباره چرخيدم سمت لیا.دختر خوبي بود.هم از نظر اخلاق هم قيافه. دختری با موهای نسبتا ابی و چشمای ابی براق.19 سالش بود و ترم اول پزشکي...بغلش کردم بو.س.ش کردم._خوبي لیا ؟ _ممنون...لیا هميشه لبخند ميزد و اين صورتش رو جذاب تر ميکرد.. کنار لیا هم  ادریان ايستاده بود ..اونم دبير فيزيک بود و ۲۷ ساله  ....خيلي بد اخلاق بود و وقتي شوخي ميکرد ادم حا.لش به.م مي.خورد... بعد از اونم فاميل هاي دور که خودم خوب خوب نميشناسمشون. خلاصه بعد از سلام و احوال پرسي با کسايي که حتي يکبار توعمرم نديدمشون ...ميرم داخل اشپزخونه..عمه نشسته و داره سالاد درست ميکنه... _کاري نيست؟ _چرا مری جون....همون سيني چاي رو ميبري ...لیا پيش دستي برد. _چشم. سيني چاي رو برداشتم ...سنگين بود با هزار زحمت...رفتم بيرون از گوشه ي سالن شروع کردم...حالا خدا را شکر همه جا رو صندلي چينده بودند و نياز نبود خم شم...اولين نفر که نميدونم کي بود رد کرد و گفت نميخوره..نفر بعدي.گابریل اقا بود که ميشد برادر زاده عزيز جون 60 سال را داشت ... بچه هاش تازه از المان برگشته بودند و به علت مريضي ز.ن گابریل اقا  همه پاشدن اومدن پاریس....استکان چاي رو برداشت و گفت:شما بايد دختر   ادموند باشي درسته؟ _نه من دختر  تامم. _واقعا؟ به لیا اشاره کردم و گفتم:اون دختر  عمو ادوارده. _پس تو مری . تعجب کردم که بشناسم.يکدونه قند برداشت و روبه يک خانمي که کمي ازش دورتر نشسته بود گفت:امیلی  .....اين مریه. ....ابتدا اخمي کرد و سپس لبخند زد و گفت:بيا اينجا ببينم. گيج شده بودم..اينا چي ميگفتن.به اون چند نفري که در اون فاصله نشسته بودند چاي رو تعارف کردم و رفتم طرف ز.ن.ي که انگار اسمش امیلی بود خودشو کوچيک تر کرد و گفت:بشين دخترم. _اذيت ميشين._بشين. نشستم کنارش .دست سردشو گذاشت روي پام.با اون شلوارکلفتي که من پام بود بازم سردي دستش حس ميشد.دختري جوون تقريبا 20 ساله کنارش نشسته بود و با کنجکاوي به حرف هاي ما گوش ميداد با اينکه صورتش اون طرف بود معلوم بود به حرف هاي ما گوش ميده. امیلی گفت:خب مری خانم شما بايد   دبیرستانی باشين درسته؟ _نه من دانشگاهیم. _  به من گفتند شما دبیرستانی هستید. لبخندي زدم و گفتم:ببخشيد کي گفته؟ _بماند.چه رشته اي ميخوني حالا؟ _رياضي. _پس خانم مهندسي ميشي؟_هرچي بشه خوبه. به دختر کنارش اشاره کرد و گفت:اينم ادرینا دختر من حسابداري ميخونه ..دانشگاه المان...دو سه روز ديگه هم بايد برگرده تا عقب نمونه. دستمو دراز کردم و گفتم:خوش بختم. لبخندي زد که گونه هاش چال افتاد.و گفت:منم همينطور. دوباره سرجام نشستم و سکوت بر قرار شد... گفتم:شما همين 1 دختر رو داريد؟ _نه 2 تا پسر يکي از يکي بهتر دارم. لبخندي زدم و اون ادامه داد:يکي شون ادوارد هست که رفته سر خونه زندگيش و يک فرشته ي کوچولو به اسم اما دارن. سرمو تکون دادم و ادامه داد:اون پسرمم ادرین  25 سالش تموم ميشه.اونم یه مدله و  طراح مد که یه شرکت بزرگ طراحی داره. هميشه وقتي حرف درس ميشه من مشتاق ميشدم. _چه دانشگاهي؟ _ليسانسشو گرفته براي فوقش مياد دانشگاه پاریس. _دانشگاه قبليشون چي بوده؟ _نميدونم  ..ازش ميپرسم. سرمو تکون دادم انگار چه قدر برام مهم بود.  گفت:دخترم تو تاحالا درباره ي ازد.واج فکر کردي؟_نه. _نميخواي بهش فکر کني. _من هنوز 23 سالمه. _من خودم 20 سالگي عروس شدم.26شدم ادوارد به دنيا اومد. _ماشا....الانم بهتون 20 ميخوره. لبخندي زد و من گفتم:من ديگه برم به کارام برسم ببخشيد. _خواهش ميکنم دخترم. بلند شدم و رفتم به سمت اشپزخونه که مامان صدام کرد ..چرخيدم _بله؟ _هيچي لیا جان اومد. چرخيدم و رفتم تو که يک دفعگي خوردم به يک نفر. رفتم عقب يک پسر تقريبا   خوش قد .دوتا چشم درشت و کشيده  .قلبم داشت ميو.مد تو ده.نم اين ديگه کي بود..... پسر:ببخشيد ترسوندمتون... داشتم س.کته ميکردم.لبخند خشکي زدم و گفتم:خوا....خواهش ...ميکنم....شما؟ _من نوه گابریل  هستم اگه بشناسيد. يعني نوه برادرزاده مامان بزرگ  .....چه پيچيده. _بخشيدين؟_از قصد که نبود.اشکالي نداره. لبخندي مسخره زد و گفت:من چاقوی میوه پيدا نکردم براي مامان ميخواستم. _بله الان... رفتم سمت کمد يک کارد ميوه خوري برداشتم ودادم دستش اونم سريع رفت بيرون و داد به ز.ن.ي که دقيقا مقابل اشپزخانه نشسته بود.ز.ن کارد را گرفت و غر غر کرد.ظرف شيريني رو برداشتم و رفتم بيرون ازهمون رو به رو شروع کردم. برداشت زير چشمي نگاهم کرد و گفت:شما؟ _مرینتم دختر کنار دستي ز.ن که قيافه بچه گانه اي داشت گفت:مامان پس اين مرینته. لبخندي زدم و شيريني را روبه او گرفتم.-من سيرم. _بفرماييد يکدونه اشکال نداره. دختر چشم و ابرويي بالا انداخت و گفت:گفتم که نميخوام. صاف شدم ..اب دهنمو قورت دادم و برگشتم که به کسايي که اونطرف بودن تعارف کنم که لیا اومد جلو و خورد.يم بهم و ظرفي که دست لیا بود افتاد روي زمين و خوشبختانه نشکست و قندها روي زمين ريخت....لیا که انگار شکه شده بود يک نگاه به من انداخت و من گفتم:ببخشيد. خواهش ميکنم يواشي زير لب گفت و نشست روي زمين و شروع کرد به جمع کردن قندها . خم شدم که کمکش کنم که يکدفعگي مارسل پريد جلوم. _من جمع ميکنم تو برو _خب کمک ميکنم. با دست اروم ه.ل.م داد عقب و گفت:برو بين.م. لبخندي زدم و با ظرف شيريني به سمت بقيه رفتم.....از گابریل اقا شروع کردم کنار او ز.ن.ي مُ.سِن نشسته بود با  . _بفرماييد. با دستهاي لرزان برداشت و گفت:ممنون . _خواهش ميکنم. روبه مرد کنارش گفت:گابریل اين کيه؟ _مرینت .نوه ی جینا _وا....دختر ادموند؟ _نه دختر   تام. _اوا اين که 10 سال ديديمش 7.....8 سالش بود. _بزرگ ميشن ديگه. ز.ن دوباره روبه من شد و گفت:تو ميخواي خا.ن.م شي؟ _جان؟ جا خوردم....يعني چي منتظر بقيه حرفاش نشدم و به بقيه مهمونها رسيدم...کلا بين همه کسايي که اومده بودند.3 تا دختر جو.ون و 3 تا پسر جو.ون بود ...دوتا هم بچه.يکي اما پسر   و يک دختر ديگه که نميدونم کي بود بعد از پذيرايي به اشپزخونه برگشتم..ادریان،پسر عموم روي صندلي نشسته بود  _چي شده؟ _هيچي. ظرف خالي شيريني رو گذاشتم روي ميز و گفتم:بقيه کجان؟ _تو اتاقها. يک قدم بهش نزديک شدم و گفتم:مطمئني پات چيزي نشده؟ _اره...اره.... !

شاهزاده عشق پارت ۲

شاهزاده عشق پارت ۲

LISA LISA LISA · 1401/12/28 18:16 ·

هرروز يا يک روز درميون اين ج.ن.گ برپابود ...و هميشه هم بابا کنار ميومد.تازگي ها توقعات مامان داشت زياد ميشد و بابا از پسش برنميومد...مارسل هم به مامان رفته بود کارنميکرد و چیز خوب ميخواست.. لباسامو در اوردم و يک لباس راحتي پوشيدم که تلفن خونه زنگ خورد با اين سر و صداها ...هيچکس صداي تلفن رو نميشنيد...از زير لباسام لباس پيداش کردم..شماره خونه مامان بزرگ بود. _سلام _سلام مرینت جان خوبي ؟ _مرسي..شما خوبين؟عمو خوبن؟ _خوبن ...مارسل خوبه؟مامان خوبه؟بابا خوبه؟ _اره همه خوبن... _سر نميزني به ما ديگه.‌_مدرسه ها شروع شده و درس ومشق نميزاره. اخ.ه خ_ی_ل_ی تو تا_ب_س_تو_ن   ميو_مدين. _مامان بزرگ... ميدونيد که دليلشو... مامان بزرگ(همون جینا) اهي بلند کشيد و گفت:امشب يک سر بياين اينجا... _براي چي؟ _خونه مادربزرگ رفتن هم سوال داره. _نه  ..منظورم اينه کسي هم اونجاست. _همين خودموني ها. _مامان بزرگ ميدوني که مامان من ز.ن عمو رو ببينه عص.بي ميشه. _وقتي بفهمه کي داره مياد عص.بي نميشه. _کي مگه قراره بياد. _ديگه من برم کارامو بکنم.شب ساعت 9 منتظرتونم. _خداحافظ . _خداحافظ.يعني کي قرار بود بياد....سر و صداها قطع شد....از اتاق رفتم بيرون مامان با خوشحالي در حال سرخ کردن گوشت ها بود باباهم روي مبل کنار مارسل نشسته بود. _سلام بابا. _سلام عز.يز.م. مامان:کي اومدي ؟ _سلام.نيم ساعتي ميشه. _پس بيا کمک غذا درست کن _چشم. با اينکه از خستگي داشتم مي.م.رد.م رفتم داخل اشپزخونه و مشغول درست کردن سالاد شدم بعدشم بقيه غذا رو درست کردم و سفره رو چیدم.همه نشستن دور میز. من:مامان بزرگ زنگ زد و گفت امشب بريم خونشون ‌مامان:ديشب خونشون بوديم که. با اينکه مامان از خونواده ي بابا ب.د.ش ميومد ولي مامان بزرگ استثنا بود و عا*ش*ق*ش بود. بابا:ميگفتي هر شب که زحمت نميديم. من:گفتن همه خودموني ها هم ميان. _اگه اون  ز.ن عموت باشه نمیام بابا:سابین.! من:مامان بزرگ گفت يک کسي هست که اگه بفهمين کيه حتما مياين. مامان:کي؟ من:نميدونم.بعد از تموم شدن غذا ظرف ها رو بردم توي اشپزخونه و مشغول شستن شدم.بقيه هم رفتن خوابيدن بعد از تموم شدن ظرفهابه اتاقم رفتم و شروع کردم به درس خوندن.اولين هفته از ماه ابان بود.....درس ها سنگين نشده بود ولي بايد از همين اول شروع ميکردم تا ساعت 6 درس خوندم و بعدش هم رفتم حموم...ساعت 7 و نيم بود که مامان گفت حاضرشم..... لباس خاکستريم رو همراه شلوار مشکيم پوشیدم و رفتم دم در مشغول پوشيدن کفش هام شدم ... مارسل هم اومد کنارم نشست و مشغول کفش پوشيدن شد. _چرا کتوني ميپوشي.؟‌_ميخوام برم فوتبال. _مگه خونه مامان بزرگ نمياي؟ _نه . _حتي اگه لیا باشه؟ _اونا که نميان. _شايد اومدن. مارسل دست از بستن بندهاي کفشش کشيد و گفت:بگوج.و.ن من؟ _چرا ق.س.م بخورم... مارسل کفشاشو دراورد و انداخت اونطرف و کفشایی که خیلی دو.ی.تش داشت رو در اورد از کارش خندم گرفت وقتي خندمو ديد اونم خنديد و لپمو کشيد و گفت:خیلی خوبی. _من يا لیا؟ ‌از جا بلند شدم...و رفتم لب حوض نشستم اونم دنبالم اومد ولبه پله نشست و باداد گفت:بيا مامان ديگه. (وای خدا که تو چقدر خوبی مارسل_اه تو اون داستان همش با من بودی الان مارسل؟ _حسود😐💔) .از نظر مالي وضعمون بد نبود   ولي مامان هميشه سعي داشت بگه ما خيلي با ک.لاس.يم.با صداي بوق ماشين از لب حوض بلند شدم و رفتم سمت در ...درو باز کردم که چشمم به ماشینمون خورد...نورش افتاده روي صورتم.دستمو جلوي چشمم گرفتم و رفتم سمت ماشين درو باز کردم و گفتم:سلام . _سلام .بازم دير اومدم؟ _نه...خيلي هم به موقع اومدين. _اميدوارم نظر مامانتم همين باشه. لبخندي به بابا زدم و همون موقع مامان سوار شد.کيفشو گذاشت روي پاش و گفت:اين نورتو خاموش کن چشمم ک.ور شد.

شاهزاده عشق پارت ۱

شاهزاده عشق پارت ۱

LISA LISA LISA · 1401/12/28 18:10 ·

‌با اشاره چشم از کاگامی خواستم بلند شه...اونم بي هيچ حرف بلند شد و نشستم کنار الیا.دستمو دور شونش ح.ل.ق.ه کردم .سرشو گذاشته بود روي ميز و زار زار اشک ميريخت...دهنمو بردم نزديک گوشش و گفتم:«الیا اين امتحان اونقدر هم مهم نيست که تو داري براش گريه ميکني.....» _چي چي رو مهم نيست.....گفت تو معدل تاثير داره. _هنوز اول ساله جاي جبران هست... _واي مری تو که مثل من گ.ن.د نزدي پس حرف نزن. سرمو عقب اوردم سعي کردم ناراحت نشم....اروم سرشو بالا اورد تو چشماي قهوه اي تيرش که قرمز شده بود نگاه کردم و گفت:ببخشيد.... _برو با.با. همديگه رو ب.غ.ل کرديم و اون همانطور که دماغشو ميکش.يد بالا گفت:«مری...تو تاحالا تک اوردي...نياوردي نميدوني من چه دردي دارم»‌دستمو لاي موهاي قهوه ای پر پشتش کردم و گفتم:«دانشگاهه و تک اوردنش» _ديو. ونه. سرشو از روي شونم برداشت که در با يک حرکت باز شد و جولیکا و رز هم اومدند تو....با صداي بلند خوندند: و با خنده به طرف الیا اومدن.....و مشغول بهم ريختن موهاش شدن اونم با جيغ اعتراض ميکرد...... وقتي اون دوتا هم درکنار ما نشستند شديم 4 نفر روي يک نيمکت و نزديک بود من از اين طرف بيوفتم..... جولیکا:«بچه ها قراره امروز جیم بياد دنبالم...دوست دارم شماها هم ببينينش........سليقمو ببينين» رز با خنده گفت:«سليقه تو که معلومه ... جولیکا:«رز......» رز:نظر لطفته. من:«جولیکا.....يعني جدي پدر مادرت موافقن؟يعني ميخواي به اين زودي ع.رو.س شي؟»_نه به اين زودي زود....حالا نا.مز.د بشيم....بعد کنکور ديگه... رز:«اخر قضيه اشناييتونو برام تعريف نکردي» جولیکا:طولانيه يک وقت مناسب الان زنگ ميخوره.. رز:«پيچوندنت تو سادست» الیا:«پاشين بينم ل.ه شدم » رز:«بايد عادت کني به ل.ه شدن...دو روز ديگه ميري خونه شو.هر...مادر شو.هر مياد ميشينه روت حرف نبايد بزني» الیا:«حالا کسي نميخواد بره خونه شو.هر.» جولیکا با جيغ گفت:«چرا من ميخوام» ( جولیکا جان ع.زیز.م شما تو داستان اصلی اینجوری نبودی😐) جولیکا و رز از روي صندلي نيمکت بلند شدند و به نيمکت بغلي رفتن.منم رفتم روي نيمکت جلويي و کاگامی اومد کنار الیا. ميزه دوم ميشستم.....زنگ خورد و بقيه دانش اموزان وارد کلاس شدند......الکس کنارم مينشست..دختر خوبي بود ولي کمي تنبل. اون زنگ حساب داشتيم.....معلم مردي قد بلند بود که ع.ش.ق خيلي از بچه ها به خصوص رز شده بود.....هر وقت او وارد کلاس ميشد..هوش و حواس همه ميپريد.....با صداي هق هقه در همه درجاي خود نشستند وارد کلاس شد بدون نگاه به بچه ها به سمت ميزش رفت.کيفش را که مطمئن بودم چرم اصل هست رو روي ميز گذاشت و زير چشمي همه ي بچه ها رو نگاه کرد.و بيشتر از همه روي رز خيره موند..چشمم به ح.ل.ق.ش خورد که توي دستش برق ميزد....يک حلقه تقريبا ساده و شيک.يعني از.دو.اج کرده....پس چرا تا هفته پيش دستش نميکرد......نگاهم به سمت رز کشيده شد اونم انگار متوجه ح.ل.ق.ه شده بود چون اخماش رفت تو هم....قيافش بامزه شده بود.‌يکي از بچه ها از اخر کلاس داد زد و گفت:«اقا مبارک باشه شيرينيش کو» اينبار همه بچه ها چشمشون به دست اقاي ویولت خيره ماند و شروع کردن به دست زدن.... اقاي ویولت:بسه اينجا کلاس درسه نه مجلس ع.ق.د . يکي ديگه از بچه ها:اقا ما که مجلستون نبوديم بزارين اينجا خوش باشيم. اقاي ویولت ناگهان به سمت من چرخيد و گفتدوپن چنگ....برو مسئله هاي امتحان هفته پيش رو حل کن. _من ؟ _دوپن چنگ ديگه اي هم هست؟... _نه. _پس پاشو . برگه رو از توي کيفم کشيدم و بلند شدم لباسم رو صاف کردم و رفتم پاي تخته......ماژيک مشکي رو برداشتم و شروع کردم به حل مسائل.... *** ‌با صداي زنگ ...صداي جيغ بچه ها هم رفت هوا...کيفمو برداشتم و رفتم سر ميز رز...قيافشو به حالت مسخره اي ناراحت کرده بود و گفت:«ديدي  مری» (بچه ها این رز رز خودمون نیست .) _خجالت بکش دختر. الیا:«چه ح.ل.ق.ه ي خوشگلي داشت.» رز:ساکت شو. الیا:چپه شو. _بچه ها بياين ديگه...... الیا و رز و جولیکا همراه من به دم در رفتيم.... رز: ا داداشم امد...ديگه من برم. ادموند جلو اومد و بلند گفت:سلام.‌همگي سلام کرديم و رز سريع خداحافظي کردو رفت...الیا همراه ماشین خواهرش رفت و جولیکا هم منتظر جیم موند و منم پياده رفتم....هوا گرم بود و پياده روي ادمو کلافه ميکرد.کولمو انداختم روي دوشم و رفتم به خونه. مسافت خونه تا مدرسه کم بود ولي خيلي پيچ در پيچ بود... من مرینت هستم هستم...مرینت دوپن چنگ...دختري قد بلند و تقريبا خوش اندام....البته بقيه اينو ميگن ....صورت فوق معمولي دارم...دوتا چشم ابی نه خيلي بزرگ و نه خيلي کوچيک و دماغ و دهن متوسط...رنگمم که سفیده..نه خوشگلم نه زشت....از خودم راضيم.........وضع درسام...در اين 3 سال دبيرستان نمره زير 16 نداشتم......يک برادر دارم به اسم مارسل.....رسيدم به خونه...کليد رو کردم داخل قفل و وارد شدم....صداي دعو.اي مامان و بابا کل خونه رو برداشته بود....حياط بزرگ و با صفايي داشتيم....خاطرات کودکيم هم   فراوون بود رفتم داخل خونه در اتاقشون بسته بود و صداي ج.ي.غ و د.ا.د مامان ميومد. مارسل هم نشسته بود روي مبل و درحال فوتبال نگاه کردن بود. _سلام. _سلام. _مگه امروز دانشگاه نداشتي. _حالش نبود. _به خدا اين ترم ميوفتي مارسل. _مهم نيست. _خجالت بکش. _فکر کن افتادم که چي؟ _مارسل حالت خوب نيست. رفتم داخل اتاقم جنگ اعصاب هنوز ادامه داشت...اتاق من کنار اتاق مامان اينا بود. مامان با داد:«امروزم شیرینی هارو سوزوندی این جوری پیش بره برشکست میشم. _ سابین..... فقط یه بار اشتباه کردما بیچارم کردی.